شاید ان لحظه که با سنگی کوچک بر سنگ مزارم میزنی که بیدارم کنی،بی خبر باشی به انتظار امدنت چشم براه و بیدارم،دوست دارم زمانی که به دیدارم میای به یاد خنده ام بخندی چرا که اگه گریان باشی چگونه با دستان زیر خاکم اشک روی گونه هایت را پاک کنم!!!
مثل قطاری که دودش برمیگرده;
من می رفتم, دلم برمی گشت…!
نقاشی اش خوب نبود! اما… خوب راهش راکشیدورفت…!
بیزارباش ازاینکه معشوقه ات اسم هرزگیهایش راآزادی،اسم نگرانی هایت راگیر…وبرای بی تفاوتیهایش اعتمادرابهانه میکند…
دلم میخواست یه چیزی ساخته میشد تا این آدمای چند رنگ و پست رو مثل سوسکای فاضلاب،تار و مار میکرد…
ضربان قلب امروز من برای زنده بودن نیست، برای شمردن ثانیه های پایان است…
دوتا درخت بید، یکی بید بید، یکی بید نبید، اون درختی که بید بید میون اون دوتا درختی که بید نبید، بید..!